محمد ناصح

مدیریت بازرگانی خوندم تا مقطع ارشد، قصد ادامه تحصیل هم ندارم. اهل فیلم و رمان، البته از گونه نادرِ بدون ادعا، اگر یک روز فیلم بسازم اسمش رو می‌گذارم "من از انتلکت‌ها متنفرم".

داشتم کارم رو می‌کردم که یه دفعه کتاب شد شغل من...

19 نفر این منتقد را دنبال کرده اند

نگاهی به کتاب "دوست مشترک ما" اثر چارلز دیکنز

تقریبا تمام رمان‌های دیکنز به‌یادماندنی شروع می‌شوند، اما آغاز فصل اولِ کتابِ "دوست مشترک ما" حقیقتا حیرت‌انگیز است. دوست مشترک ما آخرین رمانی بود که دیکنز به پایان رساند. به قول ایتالو کالوینو در کتاب چرا باید کلاسیک‌ها را خواند که نشر قطره آن را با ترجمه آزیتا همپارتیان منتشر کرده، ما در فصل اول این رمان سوار بر قایق صیدِ جنازه، احساس می‌کنیم به پشتِ دنیا وارد می‌شویم.

در ابتدای کتاب می‌خوانیم:

در روزگاری که زندگی می‌کنیم، گرچه نیازی به بیان سال دقیق آن نیست، هم‌زمان با فرا رسیدن شب پاییزی، قایقی کثیف با ظاهری نازیبا، که دو نفر در آن نشسته بودند، بر سینۀ آب رودخانه تیمز بین پل فلزی ساوت‌وارک و پل سنگی لندن، شناور بودند.

دو نفری که در قایق نشسته بودند، یکی‌شان مردی نیرومند بود با موهایی آشفته، خاکستری و چهره‌ای آفتاب‌زده و قهوه‌ای، و دختری سیه‌چرده، که نوزده یا بیست سال دارد و از شباهت زیادی که به آن مرد دارد می‌توان گفت که دختر اوست. دخترک پارو می‌زد، و هر دو پارو را به راحتی به کار می‌گرفت. مرد در همان حال که طناب سکان را شل در دست داشت، در ضمن، دست در جیب جلیقه فرو کرده و مشتاقانه جست‌وجو می‌کرد. او نه تور داشت و نه قلاب و ریسمان ماهیگیری، بنابراین نمی‌توانست ماهیگیر باشد؛ قایق او نازبالش جهت نشستن مسافر نداشت، نه رنگ شده بود، نه نوشته‌ای بر آن بود، و جز فریز زنگ‌زده و حلقۀ طناب، وسیلۀ دیگری در آن نبود، از این‌رو مرد نمی‌توانست قایق‌ران باشد؛ قایقش آن‌قدر زهواردررفته و کوچک بود که نمی‌توانست بار حمل کند، بنابراین آن مرد نمی‌توانست تشاله‌دار باربر رودخانه‌ای باشد؛

هیچ معلوم نبود دنبال چی می‌گردد، ولی در جست‌وجوی چیزی بود، با آن نگاه بسیار دقیق و جوینده.

مد آب، که یک ساعت پیش برگشته بود، پایین می‌رفت، و هر گرداب یا آب پیچک کوچکی را که می‌دید، سر قایق را به آن سو برمی‌گرداند و به سویش می‌رفت، یا پاشنه را به سوی آن می‌گرداند، یعنی هما‌ن‌گونه که خودش با تکان دادن سر به دخترش فرمان حرکت می‌داد، به‌ دقت به آن نگاه می‌کرد. دخترک نیز با همان دقتی که به رودخانه می‌نگریست، به چهرۀ او نگاه می‌کرد. اما در شدت نگاه دخترک اندک اثری از بیم و وحشت دیده می‌شد. این قایق و دو سرنشین درون آن به دلیل لای‌ولجنی که چهرۀ آب را کدر کرده بود و همچنین تلاطم آب، به ته رودخانه بیشتر علاقه‌مند بودند تا سطح آن، و آشکارا سرگرم انجام کاری بودند که اغلب انجام می‌دادند، و چیزی را می‌جستند که اغلب دنبالش بودند. مرد گرچه قیافه‌ای نیمه‌وحشی داشت، و با اینکه چیزی موهای ژولیده‌اش را نپوشانده بود و بازوان قهوه‌ای‌رنگش از آرنج تا شانه برهنه بودند، دستمالی روی سینۀ برهنه‌اش و زیر ریش و سبیل وحشی و درهم‌آشفته‌اش آویزان و رها شده بود، با اینکه لباسی که بر تن داشت به نظر می‌رسید از همان لای‌ولجنی ساخته شده است که سرتاسر قایقش را پوشانده است، اما در نگاه تیزبینش حالتی سوداگرانه به چشم می‌خورد. بنابراین کوچک‌ترین حرکتی که از دخترک سر می‌زد، پیچ‌خوردگی مچ دست او، و شاید بیشتر نگاه آکنده از وحشت و هراس او؛ هم نکاتی بودند که نظر او را جلب می‌کردند.

»لیزی، مواظب قایق باش. مد آب اینجا خیلی تند است. مواظب باش جریان آب قایق را برنگرداند«.

مرد به مهارت و استادی دختر اطمینان داشت، سکان قایق بدون استفاده رها شده بود، با تیزبینی ویژه‌ای مراقب جریان مد رودخانه بود. از این‌رو دختر همیشه او را نگاه می‌کرد. اما اکنون نوری اریب از آفتاب در حال غروب بر ته قایق می‌تابید، و چون بر لکی کهنه در قایق می‌تابید که به جسد جمع و چروکیدۀ آدمی شبیه بود، چنان می‌نمود که انگار جسد به خون آغشته است. چشم دختر چون بر آن منظره افتاد، از ترس به خود لرزید.

مرد که ناگهان متوجه موضوع شده بود، با وجودی که عزم جزم کرده بود در جریان تند رودخانه همچنان به راهش ادامه دهد، گفت: «از چه‌چیز ناراحت هستی؟ من که چیزی روی آب نمی‌بینم.»

اما از ابتدای فصل دوم، همه چیز تغییر می‌کند و ما خود را در دل نمایش روش زندگی و شخصیت‌ها باز می‌یابیم. مراسم شام در خانه یک تازه به دوران رسیده، که در آن همه مهمانان تظاهر می‌کنند که مدت‌هاست با هم دوست هستند اما به زور ییکدیگر را می‌شناسند. پیش از پایان فصل، در میان حرف‌هایشان راز غرق شدن مردی برملا می‌شود که قرار بود به زودی به ارث بسیار زیادی برسد.

میراث عظیمِ سلطان زباله‌ها که به تازگی مرده است...

پیرمرد بسیار خسیسی که در حومه لندن از او خانه ای در حاشیه یک مزرعه به جا مانده که در جای جای آن تلی از زباله بر هم انباشته شده.

ديکنز در خلق شخصيت‌های داستان، فضاسازی و توصیف مکان داستان و همچنین تشریح موقعيت داستانی، مهارت فراوانی دارد. از جهات مختلف می‌توان "دوست مشترک ما" را یک شاهکار ادبی دانست. از نظر نگارش، خلاقیت نویسنده، استعاره‌های حیرت‌آور و تابلوی پیچیده‌ای که از مبارزات طبقاتی در دوران ویکتوریا ترسیم می‌کند.

این رمان به گفته نویسنده، کتابی است درباره پول و نقشی که در زندگی دارد.

"دوست مشترک ما" را انتشارات نگاه با ترجمه عبدالحسین شریفیان منتشر کرده است.

دوست مشترک ما (دو جلدی)
کتاب دوست مشترک ما، کتابی است که درباره « پول، پول، پول و اثری که پول در زندگی دارد» سخن می گوید. داستان کتاب درباره زندگی مرد جوانی به نام جان هارمون است که به تازگی از سفری دور به لندن بازگشته تا ارثیه کلانی که از طرف پدرش برای او به جا مانده را تصاحب کند. در این میان تنها دو مشکل هست: یکی آنکه پدرش شرط برخورداری از ارثیه را ازدواج او با دختری به نام بلاویلفر قرار داده که پولکی بودنش شهره آفاق است. و دیگری اینکه خبر مرگ جان هارمون زودتر از خودش به لندن می رسد. جسد فردی که لباس های او را به سرقت برده در رودخانه تیمز پیدا می شود، و هویت وی را به اشتباه همان فرزند سفر کرده آقای هارمون تشخیص می دهند. در اثر این حادثه، طبق وصیت، آنچه که به ارث مانده به دو خدمتکار وظیفه شناس پدر، یعنی خانم و آقای بافین، می رسد. و به این ترتیب فرصت ویژه ای در اختیار جان قرار می گیرد تا بی آنکه شناسایی شود با بلاویلفر و وارثان پدرش از نزدیک آشنا شده، و اثر مرگ خود را بر زندگی دیگران بسنجد. به راستی هم این مرگ، و رسیدن پول هنگفت به خانواده بافین، سرنوشت افراد زیادی را تحت تاثیر قرار می دهد و ماجراهای بسیاری را در گوشه و کنار شهر لندن سبب می شود...

برو به صفحه کتاب
بازدید این مطلب : 1118
تاریخ انتشار : 1399/11/19

عبارت امنیتی