به نگاهم خوش آمدی
در بخشی از کتاب میخوانیم: «به حال موجودی اشک میریزم که می خواهد با زنگ ساعت از خواب غفلت بیدار شود عاشق سکوتی هستم که از فریاد تقاضای پناهندگی میکند عمر هزارپا کفاف بستن بند کفشهایش را نمی دهد سقوط در آبشار آبتنی میکند مسافر منزوی در جاده متروک سفر میکند گامهایم صدای پاهایت را تنها نمیگذارند عاشق پرندهای هستم که آزادیش را با آب و دانه معاوضه نمیکند