تب خواب

عمو عبدالله خواست دست رویم بلند کند که گفت:«حیف صاحب داری و ناموس رحمانی. وگرنه همی جا آتشت می‌زدم. حالا تو خانه سربازفراری پناه می‌دی! زن که بی‌صاحب بماند همین می‌شه. پا از خانه بیرون نمی‌گذاری تا شوهرت برگردد.» برنگشت. آن‌قدر نیامد که یک روز تکیه بر در داده بودم و نگاهم کف کوچه بود. چشم‌هایم سیاهی رفت و وقتی باز کردم حکیم را دیدم بالا سرم که می‌گفت «آبستن است و طفل توی شکم دارد.»
7 /10
7

تب خواب

عمو عبدالله خواست دست رویم بلند کند که گفت:«حیف صاحب داری و ناموس رحمانی. وگرنه همی جا آتشت می‌زدم. حالا تو خانه سربازفراری پناه می‌دی! زن که بی‌صاحب بماند همین می‌شه. پا از خانه بیرون نمی‌گذاری تا شوهرت برگردد.» برنگشت. آن‌قدر نیامد که یک روز تکیه بر در داده بودم و نگاهم کف کوچه بود. چشم‌هایم سیاهی رفت و وقتی باز کردم حکیم را دیدم بالا سرم که می‌گفت «آبستن است و طفل توی شکم دارد.»

فاضله فراهانی



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

از همین نویسنده

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی