داستان های قدیمی از کاستیا لا بیه خا

روزی که روستا را ترک گفتم، دوقلوها کنار هم روی تختخواب آهنی خوابیده بودند وقت بوسه بر پیشانی آن‌ها، نگاه کلارا را دیدم که بر من خیره بود، با یک چشم بسته و خواب و یک چشم کبود و مات فنرهای تخت، با نوای جیر جیر ناشی از اندک خزیدن کلارا، انگار که واژه‌ی خداحافظ را در ذهن من تکرار میکردند با پدر حرفی از رفتن نگفتم نه خدانگه‌داری نه نگاهی دست کم فراموش‌ام نمی‌شد که گفته بود: «روزی که تصمیم به رفتن گرفتی، فراموش کن پدری داری»، و من همین کار را کردم
4 /10
4

داستان های قدیمی از کاستیا لا بیه خا

روزی که روستا را ترک گفتم، دوقلوها کنار هم روی تختخواب آهنی خوابیده بودند وقت بوسه بر پیشانی آن‌ها، نگاه کلارا را دیدم که بر من خیره بود، با یک چشم بسته و خواب و یک چشم کبود و مات فنرهای تخت، با نوای جیر جیر ناشی از اندک خزیدن کلارا، انگار که واژه‌ی خداحافظ را در ذهن من تکرار میکردند با پدر حرفی از رفتن نگفتم نه خدانگه‌داری نه نگاهی دست کم فراموش‌ام نمی‌شد که گفته بود: «روزی که تصمیم به رفتن گرفتی، فراموش کن پدری داری»، و من همین کار را کردم

میگل دلیبس



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی