جلجتا (داستان بلند)
تنهايی، تنهايی آن خانهی كوچك پشت بازار ته لنجیها، آزارش میدهد. نگاه عكس مادر میكند روی ميز. كنارش عكس عمه. عكس همين سالهای آخرش. او اما نمیخندد. روی صورت او خبری از آن خندهی خفيف هميشه نقشبسته روی صورت مادر نيست. بوی پيراهنش را اما از توی همين عكس هم حس میكند طاها. پيراهنی هميشه سياه كه از زير گلو تا نوك پای عمه سميعه را پوشانده بود. پيراهنی كه بوی خوبی داشت. سر میگذارد روی پای عمه، بو میكشد پيراهنش را، و عمه دستش را میبرد لای موهای او، دست زبر و سوختهاش را میكشد روی پوست پيشانی او. پيشانیاش را میگذارد روی سنگ. عادتش شده حالا. به سنگ مادر كه میرسد، پيشانیاش را میگذارد روی آن، دستها دو طرف صورت روی سنگ و چشمهايش را میبندد. میبندد و توی تاريكی پشت چشمها، چهرهی مادر را زنده میكند. دست میكشد به صورتش. به لبهاش. گونههایش را میبوسد. خندهی خفيفش هنوز روی صورتش باقی است. سوختگی گونهی چپش هم كه اندازهی كف دست بود؛