دختری که رهایش کردی
همانطور آنجا ایستادم و به او خیره شدم. بهیاد دارم که آن دختر چه احساسی داشت؛ دختری که نه گرسنگی را میشناخت و نه ترس را؛ دختری که فقط به لحظۀ تنها شدن با ادوارد میاندیشید. او به یادم آورد که دنیا میتوانست جای زیبایی باشد و زمانی در آن، هنر، عشق و لذت هم وجود داشت. او را در صورت خودم میدیدم؛ بعد یکدفعه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده بود. او قدرتم را به من یادآوری کرده بود و اینکه هنوز میتوانستم با تکیه بر توانم بجنگم. ادوارد، قسم میخورم که اگر برگردی، من دوباره همان دختری میشوم که چهرهاش را کشیده بودی.