اگر او را می شناختی
روی صندلی هميشگیام مینشينم، رو به او. سرش رو به من، صبور، منتظر اين كه شروع كنم. خوبیاش اين است كه انتظار خوشآمدگويی ندارم چون او هيچوقت اين كار را نمیكند. فقط صبر میكند، حرفهای، تا من شروع به صحبت كنم، كاری كه در نهايت هميشه میكنم. «سلام فرانك، سال نو مبارك. اميدوارم كريسمس خوش گذشته باشه. خوشحالم میبينمت.» به او لبخند میزنم. حركتی نمیكند؛ حالت صورتش حتی كوچكترين تغييری نمیكند.