ناظم حکمت در قلب پیرایه
هیچگاه نتوانستم یاد تو را از دلم ریشهکن کنم. لاجرم دست از خود کشیدم. من جلاد خودم هستم. روحم را خلع سلاح کردم و همه را در قعر چاهی پنهان ساختم. حالا دیگر بی هیچ هدف و امیدی، بی هیچ انتظاری از آینده، تنها نفسی بر میآورم. شکایتی ندارم. دلم که تیر میکشد، فریاد سر نمیدهم. احساساتم کور شدهاند. دست از خود شستم اما از تو نه.