عاشق مترسک
مترسک آرام بود. با لحنی رسمی گفت:«او که به شما گفت من که هستم.» پدرم نگاهش را روی من چرخاند.«من اصلاٌ خوشم نمی آید که ولگردها پا به این جا بگذارند. او را از کجا آورده ای؟» «طبعاٌ از مزرعه. هفته هاست که آن جا سرپا ایستاده بوده. آه، پدرجان. چه عالی! نه؟ او زنده شده. من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. تو دیده بودی؟» پدرم جواب داد:«نه.» «به خاطر آفتاب بهاری و ریزش باران اینطور شده. آنها بذر زندگی را همراه می آورند. طبعاٌ زنده کردن مترسک هم برایشان کار سهلی بوده.» نگاه پدرم به روی مترسک برگشت. دهانش باز شد، دندانهایش به هم کلید شده بود. گفت:«از اینجا برو بیرون! گورت را گم کن!»