و اعتراف ها ودروغ ها
من همیشه توی همه ی این سی و چند سال دلهره داشتم و مضطرب بودم. همه ش قرص ضد اضطراب می خوردم. همیشه فکر می کردم زندگی من یه خوابه که یه جا باید بیدار شم و واقعیت رو ببینم. فکر می کردم همه ی این خوشبختی خوابه. همیشه در اوج خوشی می ترسیدم. فکر می کردم اینا همه دروغه، فکر می کردم همه ی این خوشی و خوشحالی دروغه، از تموم شدنش می ترسیدم. یه طورایی به خاطر همین همیشه دوست داشتم تو اوج همین خوشی ها بمیرم.