همه تابستان بدون فیسبوک
آگاتا کریسپی، کارآگاه ادارهی پلیس بر اثر خطایی که مرتکب شده به منطقهای تبعید میشود که همهچیزش عجیب است: جایی به نام نیویورک امّا نه آن نیویورکِ مشهور، ۱۹۸ فلکه دارد و فقط یک چراغقرمز، تنها پروندهی همیشگی ادارهی پلیس گمشدنِ گربهی ایرانی یکی از اهالی است و مهمتر از همه تلفن همراه در این منطقه خط نمیدهد و اهالی به شبکههای اجتماعی دسترسی ندارند. به همین دلیل مأمورانِ پلیس هرکدام برای سرگرمکردن خود به کاری روی میآورند: عدهای بافتنی میبافند، برخی دارت پرتاب میکنند، آبجو سر میکشند و آروغ میزنند، رئیس اداره به ماهیگیری میرود و آگاتا که شیفتهی ادبیات است باشگاه کتابخوانیاش را میگرداند. در چنین روزهای یکنواخت و بیهیاهویی است که چند قتل به فاصلهی کوتاهی اتّفاق میافتد... چهارمین رمانِ «رومن پوئرتُلاس» بیش از آنکه داستانی جنایی باشد ادای دِینی است به تاریخِ ادبیات جهان و شاهکارهای بزرگی که نویسندههای محبوبمان برای ما نوشتهاند. او در این کتاب و با خلقِ شخصیتِ دوستداشتنیِ آگاتا کریسپی میکوشد رمانهای بزرگی را که احتمالاً همهی ما آنها را خواندهایم از زاویهی دیگری به تصویر بکشد و البتّه در این راه از شوخی با نویسندگان بزرگ نیز ابایی ندارد. پوئرتُلاس حتا قاتل را هم یکی از همین نویسندهها معرفی میکند: «جیمز جویس». امّا آیا واقعاً جویسِ کبیر قاتلِ سریالی «همهی تابستان بدون فیسبوک» است؟