سیاسنبو (مجموعه داستان)
چند روز بعد، جسد ورم كردهی پدر از دريا بالا میآيد و خانهبهدوشی شروع میشود. عمويت، السنو، میرود آبادان تو شركت نفت كار پيدا میكند، تو و مادر هم میرويد. تازه پا به راه شدهای، و مادر شبها باقلا پخت میكند و صبح توی خيابان میفروشد. نگاه دريدهی شاگرد شوفرها را میبينی كه از چاك پيراهن مادر میرود پايين. يا وقتی میخواهند يك قرانی را بهش بدهند دستش را فشار میدهند و زير لب چيزی میگويند و مادر، رو ناچاری، از جلوی قهوهخانه بلند میشود میرود جای ديگر. اما كجا؟ هر جا برود لاشخورها نشستهاند. دورهی چاقو و پنجهبكس است، دورهی لاتها و غورهها و فرنگیهای مست... ؛