از عشق و از خاک
صندلیام را که عقب دادم، صدایشان جفتشان را از آن دنیای شیفتگی به دنیای واقعی پرتاب کرد. یادش انداخت که پوستش سفید است. یادش انداخت که پوست پائولین سیاه است. یادش انداخت که در پیالهفروشی، دور و برش پر از دورگههای مولاتوست. یادش انداخت که سفیدپوستهای بیرون از اینجا خوش ندارند همنژادشان با نژادهای دیگر آمیزش کند ... شاید از اینجاست که جهان به خانههای جدا از هم معترض میشود و از پیوستارها حرف میزند. روایت از دو سوی یک زندگی که علاوه بر بالا و پایین، نقاط میانی بسیاری دارد و هرچه را که نویسنده در این اثر به آن میپردازد در قضاوتهای خواننده کمتر به سیاه خالص و سفید محض تقسیم میکند. رنگهایی که در هم میشوند و کودکانی که به دنیا میآیند