گفتمش آن مثنوی تأخیر شد
کتاب گفتمش آن مثنوی تاخیر شد/ شب داشت از نفس می افتاد ... و صبح کاذب از خواب می پرید ... و من همین طور در چشم هایش خیره شده بودم .... و بی چیزی می گشتم ... که انگار در آنها گم شده بود ... همین طور خیره شده بودم ... و می دیدم که چیزی در آنها گم شده.