داستان های کرونوپیوها و فاماها
کتاب داستان های کرونوپیوها و فاماها نمی دانم نگاه کن چه وحشتناک باران می بارد. مدام باران می بارد آن بیرون سنگین و خاکستری رنگ. این جا باران با قطرات درشت، سختو دلمه بسته اش بر روی بالکن می خورد و به سان ضربات سیلی قطره ها بنگ صدا می کنند و یکی پس از دیگری در هم می شکنند چه ملال آور.