سلول 72
بیرون، طوفان سردِ فوریه ظلمات بیماه و بیستاره را میکوبید. گرمای زغالی که توی منقل میسوخت دیوارهای سلول ۷۲ را یواش یواش گرم میکرد. روی دیوارها پر از خون ساسهایی بود که زندانیها له کرده بودند. منقل، که قابلمهی بزرگ لوبیا روی آن میجوشید و بخار خوشبویی از آن برمیخاست، درست وسط سلول بود. آسمانجلها دور منقل جمع شده بودند. بوی خوش لوبیا گذشته را، خانهی پدری را به یادشان میآورد. آتش منقل چهرههای سیاهسوختهشان را به رنگ صورتی درآورده بود. منتظر بودند. منتظر لحظهای بودند که لوبیای ناپز بپزد و بخورند. تکههای گوشت که توی آب چرب و چیلی قابلمهی بزرگ حرکت میکرد، انگار توی کلههایشان اینور و آنور میرفت. از بس آب دهنشان را قورت داده بودند، دل ضعفه گرفته بودند. نزدیک نیمهشب چشمها کاملا بسته شد، خانهی پدری که آن دورها، خیلی دور مانده بود، با بویی که از قابلمهی لوبیا پراکنده میشد، نزدیک آمد؛