روزها، ماه ها، سال ها

آن سال، به نظر می‌رسید که خشکی نمی‌خواهد به پایان برسد، خود هوا نیز ظاهراً به خاکستر تقلیل یافته بود و زغالِ روزها در دست‌هایمان تحلیل می‌رفت. خورشید در قالبِ خوشه‌هایی نامحدود بالای سرمان می‌درخشید. پدربزرگ از صبح تا شب بوی موهای سوختۀ خود را می‌شنید. گاهی دستش را در خلاء دراز می‌کرد. آن‌وقت می‌توانست بوی گَندِ ناخن‌های ارغوانی‌اش را حس کند.
7 /10
7

روزها، ماه ها، سال ها

آن سال، به نظر می‌رسید که خشکی نمی‌خواهد به پایان برسد، خود هوا نیز ظاهراً به خاکستر تقلیل یافته بود و زغالِ روزها در دست‌هایمان تحلیل می‌رفت. خورشید در قالبِ خوشه‌هایی نامحدود بالای سرمان می‌درخشید. پدربزرگ از صبح تا شب بوی موهای سوختۀ خود را می‌شنید. گاهی دستش را در خلاء دراز می‌کرد. آن‌وقت می‌توانست بوی گَندِ ناخن‌های ارغوانی‌اش را حس کند.

یان لیانکه



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی