به من نگاه کن
شب جا پهن کردیم روی پشت بوم. خوب یادمه. تابستون بود. پسرا زود خوابیدن. من اما خوابم نمیبرد. مادرم خزید زیر لحاف و پشتشو کرد به آقاجون. آقاجون داشت گریه میکرد. من دیدم. یه قطره از گوشه چشمش چکید. یهباره گفت: «مسروره اون دختره رو یادته، اون که شعر میگفت؟» مادرم جلدی روشو گردوند سمت آقاجونم. آقاجون گفت: «یادته، مسروره، شعراشو خودم فرستادم تهران که تو مجله چاپ کنن؟»