شب دوازدهم

"سباستیان و خواهر دو قلویش، ویولا، مانند دو قطره‌ی باران، شبیه هم بودند آن‌ها موی قهوه‌ای روشن، چشمانی آبی آسمانی و لبخند دلربایی بر لب داشتند زمانی که آن‌ها بچه بودند، گاهی اوقات ویولا لباس سباستیان را تنش می‌کرد و به نظر می‌آمد که سباستیان است و این کار هر کسی را گیج می‌کرددو قلوها همیشه به هم نزدیک بودند آن‌ها با هم بزرگ شدند و تقریبا با هم مردند روزی کشتی‌ای که با آن سفر می‌کردند، به صخره‌ی خطرناکی خورد و در دریا غرق شد ویولا به صندوق لباس سباستیان چنگ زد و خود را نجات داد آب دریا او را به ساحل ایلیری برد"
7 /10
7

شب دوازدهم

"سباستیان و خواهر دو قلویش، ویولا، مانند دو قطره‌ی باران، شبیه هم بودند آن‌ها موی قهوه‌ای روشن، چشمانی آبی آسمانی و لبخند دلربایی بر لب داشتند زمانی که آن‌ها بچه بودند، گاهی اوقات ویولا لباس سباستیان را تنش می‌کرد و به نظر می‌آمد که سباستیان است و این کار هر کسی را گیج می‌کرددو قلوها همیشه به هم نزدیک بودند آن‌ها با هم بزرگ شدند و تقریبا با هم مردند روزی کشتی‌ای که با آن سفر می‌کردند، به صخره‌ی خطرناکی خورد و در دریا غرق شد ویولا به صندوق لباس سباستیان چنگ زد و خود را نجات داد آب دریا او را به ساحل ایلیری برد"

ویلیام شکسپیر



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی