شب دوازدهم
"سباستیان و خواهر دو قلویش، ویولا، مانند دو قطرهی باران، شبیه هم بودند آنها موی قهوهای روشن، چشمانی آبی آسمانی و لبخند دلربایی بر لب داشتند زمانی که آنها بچه بودند، گاهی اوقات ویولا لباس سباستیان را تنش میکرد و به نظر میآمد که سباستیان است و این کار هر کسی را گیج میکرددو قلوها همیشه به هم نزدیک بودند آنها با هم بزرگ شدند و تقریبا با هم مردند روزی کشتیای که با آن سفر میکردند، به صخرهی خطرناکی خورد و در دریا غرق شد ویولا به صندوق لباس سباستیان چنگ زد و خود را نجات داد آب دریا او را به ساحل ایلیری برد"