مزرعه ی سنگی
جویی در میان انبوه چیزهایی که مادرش جمعآوری کرده بود باوری خرافی میدید که احساس میکرد باید با آن مبارزه کند - این باور که هر چیزی ارزشی دارد. پرندگان روی درختها، گلهای آفتابگردان لبهی باغچه، کارتهای ولنتاین که سالها پیش نوهی یکی از آشناهای دورش برایش فرستاده و او هم به طرزی ناشیانه آنها را روی دیوار چسبانده بود... ؛