کابوس های بیروت
آن روز صبح وقتی از ماشین پیاده شدم و – تا اطلاع ثانوی – صحیح و سالم وارد خانه شدم، نمیدانستم این آخرین باری است که تا چندین روز دیگر میتوانم خانه راترک کنم… و همان لحظه که در را پشت سرم میبندم، دارم آن را به روی زندگی و امید میبندم… و زندانیِ کابوسی طولانی میشوم – سخت طولانی. با برادرم به خانه برگشتهام تا با هم نقش زندانیان را بازی کنیم… اگر میدانستیم، در راه بازگشت چیزی برای خوردن میگرفتیم… اگر میدانستیم شاید برنمیگشتیم… و اگر… و اگر… و «اگر» را در خاک پشیمانی کاشتیم و «ای کاش» درو کردیم! … کجا زندگی میکنم؟ این سؤال یادآور واقعیتی وحشتناک بود. وسط میدان جنگ زندگی میکنم، بی هیچ سلاحی و بیآنکه کاری از دستم برآید، جز همین کشیدن قلم بر کاغذ و به جا گذاشتن سطرهایی لرزان مانند رد خونین مجروحی که در پنبهزار سپید سینهخیز میرود…