در سیدخندان کسی را نمی کشند
کمی بیشتر از دو سال قبل، در آخرین روزهای پاییز نود و سه، در صبح ساکنی که ابرهای نمور و پراکندهای که نه آبستن باران بودند و نه برف، کورسوی امیدی در دل ساکنان شهر که هفتهها در انتظار باد و باران مانده بودند، دمیده شد اما آن روز هم باران نبارید و نقیبی با گوشهای خودش شنید که آن شنبهی نیمهابری، آلوده ترین ِ روز سال لقب گرفت در ماشین پلیس نشسته بود و یک سرباز راننده او را به پزشکیقانونی ِ بهشتزهرا، جایی که همکارش ابدال در آن در خواب ابدی بود، میبرد با خود گفت اگر هیچوقت جرات گفتن حقیقت را به لیلی پیدا نکند چه بلایی سر عشقاش خواهد آمد؟ اگر به هر دلیل هیچوقت قرار نباشد «دوستت دارم» را به لیلی بگوید آیا روزی پشیمان خواهد شد؟ آیا برای عشقی که بعد از این بزدلی در گورستان ِ «دوستت دارم» های به زبان درنیامده خواهد غلتید سوگواری میکند؟ اصلاً میتواند عشقاش به لیلی را دوباره بین میلیونها عشق ِ ناگفته که در آن سرزمین هرز پرسه میزنند و به در و دیوار میخورند پیدا کند؟ لیلی چه واکنشی نشان خواهد داد؟ آیا او به خاطر عافیتطلبی نقیبی حسرت خواهد خورد؟