میرزا
خازن میآمد و میگفت: ـ قهرمانبازی را بگذار کنار پدرت را در میآورند اینجا جایی است که ایمان فلک رفته به باد با وجودی که ماهها در حجرهام تمرین میکردم که از دشنام و تحقیر و ضرب و شتم خم به ابرو نیاورم، روزی تاب نیاوردم تف به صورت او انداختم به او گفتم: ـ بیناموس! این اسمی بود که فتنه به او داده بود دربارهی آن هیچ فکر نکرده بودم این لقب ناگهان از دهان من پرید از جا در رفت و جواب داد: ـ مگر زنت را بودم که به من بیناموس میگوئی