در لب پرتگاه
پس از مرگ آقای سولیس، خانه، از یک صومعه هم غمانگیزتر شد. باید لااقل دو سال عزاداری میکردند و طی شش ماه اول پنجرههای مشرف به خیابان بسته میماندند. گاوینا از غم و غصه دق میکرد. پدر مردهی خود را به چشم دیده بود. رنگ پریده و نفس زنان روی چهرهی آرام او خم شده بود. به درون آن چشمهای زنگاری رنگ و نیمهبسته نگاه کرده بود. به جایی اسرارآمیز، جایی مثل دریاچهی شیشهای، نه نوری در برداشت و نه موج میزد. به نظرش رسیده بود آن محفظهی بیحرکت و سرد، ژرفای مرگ نبود، ژرفای زندگی بود، آری همه چیز این طور پایان مییافت. پدرش که تا همین دیروز میخندید و شوخی میکرد، اکنون بیحرکت و بیزبان برای ابد بر جای مانده بود. آه که زندگی بشر چه پوچ است!