پیچک

شنبه شبی بود. شب عید سان‌بازیلیو، محافظ دهکده‌ی بارونئی. از دور صدای مبهم و مغشوشی به گوش می رسید. صدای آتش بازی، صدای طبل و دهل و داد و فریاد بچه‌ها در خیابان باریکی که رو به سراشیبی می‌رفت و با سنگ، فرش شده بود و آخرین سرخی غروب هنوز آن را روشن نگه داشته بود... ؛
5 /10
5

پیچک

شنبه شبی بود. شب عید سان‌بازیلیو، محافظ دهکده‌ی بارونئی. از دور صدای مبهم و مغشوشی به گوش می رسید. صدای آتش بازی، صدای طبل و دهل و داد و فریاد بچه‌ها در خیابان باریکی که رو به سراشیبی می‌رفت و با سنگ، فرش شده بود و آخرین سرخی غروب هنوز آن را روشن نگه داشته بود... ؛

گراتزیا دلددا



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی