گربه ای که عاشق باران بود
«لوکاس» پسری ششساله است که همراه خانواده زندگی میکند. پدر و مادرش در تولد ششسالگیاش به او گربهی سیاهی هدیه دادند. «لوکاس» نام او را «شب» گذاشت. آنها با هم روزها و اوقات خوشی را میگذرانند تا این که روزی «شب» ناپدید شد. تلاشهای «لوکاس» برای پیداکردن «شب» بینتیجه ماند. پدر ادعا میکرد که «شب» به شهر باران رفته است، اما «لوکاس» حرفهای وی را قبول نداشت. تا این که «شب» به خواب «لوکاس» آمد و به وی توصیه کرد که به یادش باشد و هرگز دنبالش نگردد، زیرا او در شهر باران است. وقتی «لوکاس» در هفتسالگی به مدرسه رفت، آن قدر از «شب» تعریف کرد که نام او را «لوک شب» گذاشتند و «لوکاس» همیشه در قلب خود به یاد «شب» بود.