پسرک بیچاره
مثل هميشه، خانم كلارا پسرك پنج سالهاش را برای گردش به پارك عمومی كنار رودخانه برد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود، هوا نه قشنگ بود و نه زشت، آفتاب قايمباشك بازی میكرد و گهگاه هم بادی از طرف رودخانه میوزيد. نمیشد گفت كه پسرك زيباست، به عكس، قيافهی قابل ترحم و لاغر و رنجكشيدهای داشت، رنگش پريده بود و به سبزی میزد. به همين دليل پسرهای همسنش او را به بازی نمیگرفتند و «كاهو» صدايش میزدند... ؛