دوستان با محبت
وقتی برگشت... پشت شیشه های انتظار فرودگاه مهرآباد ایستاده بودیم. بالاخره رضای عزیزمان پیدا شد. موهایش کمی سفید شده بود. چهره اش پر از اضطراب و نگرانی بود. همه جا را نگاه می کرد،جز ما که منتظرش بودیم. همه با هم دست تکان دادیم.صدایش کردیم. بالاخره ما را دید و انگار بعد از دوازده سال دوباره لبخند زد. شاید فکرش را نمی کرد همه ی دوستان و عزیزانش دوازده سال است اینجا ایستاده اند تا او برگردد.