دیر کردی ما شام را خوردیم
تصمیم گرفته بود با کسی کاری نداشته باشد تا کسی هم مزاحم او نشود. تن به گفت و گو نمی داد. در دنیای خودش زندگی می کرد. با این همه آدمهای فضول دست بردار نبودند. گاه و بیگاه متلک بارش می کردند که زبانش را گربه ها خورده اند. ما می دانستیم یک روزی طاقتش طاق می شود و با صدای بلند جواب همه را می دهد... اما کی؟