شهرهای گمشده

آن‌جا ایستاده بود و از زیر چتر و پشت دانه‌های برف عابرهای آخر هفته را تماشا میکرد به صدای خنده‌هایی که شادی برف درست کرده بود گوش می‌داد و تا پایین خیابان را پر از شور روزی بی‌پایان می‌دید کاش محیا زود برسد فکر کرد حالا او و محیا قرار است تمام این زمستان روی برف‌ها قدم بزنند، صبح‌های زود کنار سنترال پارک بدوند، و مثل بعضی وقت‌ها محیا بی‌هوا به چیزی بخندد و او که نمی داند خودش از چی خنده‌اش گرفته خیره در آن چشم‌ها بپرسد چی شده از ظلمت زندگی کم نشده بود، فقط شاید کیفیتش با قبل فرق داشت، اما او و محیا می‌توانستند در تاریکترین قسمت‌های زندگی همدیگر خوشحال‌ترین آدم‌ها باشند؛ و مگر آدم دیگر چه می‌خواهد؟
4 /10
4

شهرهای گمشده

آن‌جا ایستاده بود و از زیر چتر و پشت دانه‌های برف عابرهای آخر هفته را تماشا میکرد به صدای خنده‌هایی که شادی برف درست کرده بود گوش می‌داد و تا پایین خیابان را پر از شور روزی بی‌پایان می‌دید کاش محیا زود برسد فکر کرد حالا او و محیا قرار است تمام این زمستان روی برف‌ها قدم بزنند، صبح‌های زود کنار سنترال پارک بدوند، و مثل بعضی وقت‌ها محیا بی‌هوا به چیزی بخندد و او که نمی داند خودش از چی خنده‌اش گرفته خیره در آن چشم‌ها بپرسد چی شده از ظلمت زندگی کم نشده بود، فقط شاید کیفیتش با قبل فرق داشت، اما او و محیا می‌توانستند در تاریکترین قسمت‌های زندگی همدیگر خوشحال‌ترین آدم‌ها باشند؛ و مگر آدم دیگر چه می‌خواهد؟

آیدا مرادی آهنی



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی