کشور آخرین ها
آنا بلوم در جستجوی برادر گم شدهاش عازم کشوری بیگانه میشود. منطقهای نفرینشده و ناامن که ساکنانش اجسادی سرگردان و شرورند. جستجوی آنا به نتیجهای نمیرسد و با بسته شدن راه بازگشت، تباهی و هرج و مرج شهر او را در خود غرق میکند؛ برشی از کتاب: ؛«او نوشته بود بعضیها آن قدر لاغر میشوند که گاهی وقتها باد آنها را با خود میبرد. بادهای شهر وحشی و بیامانند. معمولا آدمهای خیلی لاغر دو سه نفری با هم حرکت میکنند و خود را با طناب و زنجیر به همدیگر میبندند تا بتوانند هنگام وزش باد ثابت بمانند. دیگران از بیرون رفتن صرف نظر میکنند. در گوشه و کنار خانه چمباتمه میزنند و پایهی میز یا وسیله ی دیگری را میچسبند. برای آنها حتی آسمان صاف هم خالی از خطر نیست. فکر میکنند بهتر است آرام در گوشهای بمانند تا باد آنها را نبرد و به سنگها نکوبد؛ هم چنین بعضیها آن قدر به کم غذایی عادت میکنند که دست آخر اصلا نمی توانند چیزی بخورند. اما وضع آنهایی که با گرسنگی میجنگند از این هم بدتر است. فکر کردن زیاد به غذا تنها مایهی مزاحمت است. با وجود این بعضیها دچار وسواساند،مدام غذا میخواهند و برای به دست آوردن کمترین مقدار غذا بزرگترین ریسکها را به جان میخرند، اما هرچه بیابند برایشان کافی نیست. آنها سیری ناپذیرند. مثل حیوانات غذا را با سرعت گاز میزنند و میبلعند، با انگشتهای استخوانیشان قطعهها را میدرند و آروارههای لرزانشان هرگز از حرکت باز نمیماند. بیشتر غذا از چانهشان پایین میریزد و آن چه را هم فرو میدهند معمولا پس از چند دقیقه استفراغ میکنند. نوعی مرگ آرام است؛ گویی غذا آتش یا یکجور دیوانگیست که آنها را از درون میسوزاند. فکر می کنند برای زنده ماندن است که غذا میخورند، ولی دست آخر خودشان هستند که خورده میشوند.»؛