سایه ی باد
کارلوس روئیث ثافون چهار راهیست که اصلیترین مسیرهای ادبیات جهان به آن ورود پیدا میکنند. او از یک سو وارث دیکنز است؛ روایتگری چیرهدست با افکار عمیق انسانی. از سویی همچون گارسیا مارکِس توانایی عجیبی در بومیسازی فضای داستانی خود و خلق عناصر جادو دارد. خرده روایتهایی که در دل هزارتوی داستانهایش میشکفند طعنه به بورخس می زنند و تعلیقها و ساختار معماگونۀ آثارش راه به جهان اُمبرتو اکو میگشایند. شاید بیجهت نبود که ثافون پیش از رسیدن به سن پنجاه سالگی به یکی از پایههای اصلی ادبیات جهان تبدیل شده بود. او همچون معماری دقیق با وسواسی خاص به تمام اجزای داستان خود توجه نشان میدهد و هیچ گوشهای از زوایای کوچک بنای عظیم و باشکوه خود را نیز از قلم نمیاندازد و برای هر بخشی از آن از رنگ و لعابی خاص بهره میگیرد. او شعبدهبازی زبردست است که با نمایشهای خود هر نوع حس دلپذیری را به تماشاچیانش منتقل میکند حتا آن زمان که اشک بر چشمانشان مینشاند. او استاد تمام عیار به کار بردن ظرافتهای زبانیست به خصوص آن زمان که راه به طنزهای کنایهآمیز و سرشار از استعاره میبرد؛ اما هرآنچه دربارۀ او گفته شد در مهمترین اثرش- مجموعۀ چهار جلدی گورستان کتابهای فراموش شده- تبلوری خاص و شگفت مییابد. رُمان پر صفحۀ سایۀ باد نخستین جلد از این مجموعۀ چهارگانه است که با انتشار در سال 2004 در کشور اسپانیا ـ زادگاه نویسنده ـ خیلی زود مرزهای سراسر جهان را درنوردید و نویسندهاش را به شخصیتی فراملی بدل کرد. داستان از تابستان سال 1945 آغاز میشود. روزگاری پس از پایان مصیبتهای جنگ داخلی اسپانیا، روزگار پایانی قحطی و بیم از شعلههای جنگ جهانی دوم و روزگار آغازین وحشت و خفقان بزرگ مردم اسپانیا زیر سیطرۀ چکمههای دیکتاتوری نظامی ژنرال فرانکو. شخصیت اصلی و راوی داستان کودکیست ده ساله به نام دانیِل سِمپِره، فرزند یک کتابفروش که تخصص و شهرتی ویژه در خرید و فروش کتابهای دست دوم دارد. دانیِل مادر خود را در چهار سالگی از دست داده و این فقدان، خلاءای عظیم در ذهن خردسال او به وجود آورده و از او کودک درونگرایی ساخته که صمیمیترین دوستانش پس از توماس آگوئیلار همکلاسیاش شخصیتهای خیالی کتابهای مغازۀ پدرش هستند. همهچیز از سپیدۀ صبحی آغاز میشود که دانیِل با هراس از خواب بیدار میشود و فریاد میزند که چهرۀ مادرش را دیگر به خاطر نمیآورد. پدرش با شتاب خود را به او میرساند و میگوید که اگر آرام باشد رازی عجیب را در دل شهر بارسلون برای او فاش میسازد و سپس در همان روشنایی نیمبند سپیدهدم، دانیِل را از کوچه پس کوچههای کهن شهر قدیم بارسلون عبور میدهد و به کاخی عظیم و اسرار آمیز راهنمایی میکند که تنها تعدادی از کتابفروشان قدیمی شهر از وجود آن آگاهند. فضایی که آن را گورستان کتابهای فراموش شده مینامند. فضایی عظیم با هزارتویی از قفسههای کتاب که درون آنها از هر مجلدی که در جهان نایاب میشود یا از بین میرود نسخهای یافت میشود. پدرِ دانیِل میگوید که هیچکس نمیداند این مکان کی و چگونه ساخته شده و خودش هم نخستین بار در ده سالگی همراه با پدرش به آنجا قدم گذاشته اما مطابق رسم معمول هر شخصی که برای نخستین بار قدم به آن مکان میگذارد میتواند کتابی را از دل قفسهها انتخاب کند و از آن زمان به بعد وظیفۀ نگهداری و حفظ آن کتاب بر عهدۀ همان شخص است. به این ترتیب دانیِل نیز قدم به درون هزارتوی کتابخانه میگذارد و از دل قفسهها کتابی را انتخاب میکند که داستان آن با سرنوشت زندگی خود او پیوند میخورد. کتابی به نام سایۀ باد نوشتۀ خولیَن کاراکس. او تمام شب بعد را بیآنکه پلک بر هم بگذارد به خواندن این رُمان میپردازد. کتابی که هیچ سنخیتی با سن و سال او ندارد اما فضای عجیب آن چنان تأثیر شگرفی بر روح و روان او دارد که تصمیم میگیرد بلافاصله دیگر کتابهای آن نویسنده را هم بیابد و خواندنشان را آغاز کند. در متن کتاب میخوانیم: یک بار در کتابفروشی پدرم از زبان یکی از مشتریهای دائمی شنیدم که میگفت بسیار بهندرت اتفاق میافتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جانمان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر میکنیم برای همیشه پشت سر گذاشتهایم در تمام طول زندگی همواره همراهمان خواهند ماند و در ذهنمان کاخی بنا میکنند که دیر یا زود ـاهمیتی ندارد چند کتاب خواندهایم، چند جهان ناشناخته را کشف کردهایم، تا چه حد آموختهایم و چقدر فراموش کرده باشیمـ بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. حالا هر بار گفتههای آن مرد را به خاطر میآورم میدانم که تأثیر صفحات آن کتاب بر من چنان بوده که هیچگاه در میان هیچیک از قفسههای گورستان کتابهای فراموششده آن را باز نیافتهام. اما بر خلاف تصورات دانیِل، پدرش که کتابشناسی متخصص به شمار میآید هیچ چیز دربارۀ آن نویسنده نمیداند و حتا نام او را نیز نشنیده و عجیب اینکه کتاب اگرچه به زبان اسپانیایی نوشته شده اما در فرانسه به چاپ رسیده است. پدر، دانیِل را به دیدار دوست و کتابشناسی ثروتمند به نام گوستاوو بارسِلو میبرد. مردی که کتابفروشان شهر نقشی مرشدگونه برای او قائل هستند. بارسلو و برادرزادهاش کلارا برای دانیِل توضیح میدهند که این نسخه از کتاب سایۀ باد تنها نسخۀ موجود در جهان است و اینکه تمام نسخههایی که از کتابهای خولیَن کاراکس وجود داشتهاند به دلایلی نامعلوم سوزانده شده و از بین رفتهاند و هیچکس نمیداند که بر آن نویسنده چه گذشته؛ جز اینکه در ابتدای دوران جوانی بارسلون را به مقصد پاریس ترک کرده و در روزهای آغازین جنگ داخلی به اسپانیا برگشته و چند روز بعد هم جسد گلوله خوردهاش را در کوچههای شهر بارسلون یافتهاند. از اینجا به بعد دانیِل کوچک سوار بر توسن احساسات رمانتیک خود قدم به سفری اُدیسه وار میگذارد تا خولیَن کاراکس و جهان و افکار او را درک کند. سفری که تا روزگار بزرگسالی او ادامه پیدا میکند و او را درگیر ماجراهایی میکند که پرده از اسرار فجیعترین و سیاهترین زمانۀ تاریخ اسپانیا در دوران جنگهای داخلی برمیدارد. شخصیتهایی که یکی از پس دیگری به دل داستان قدم میگذارند و هر یک روایات و خاطراتی در ذهن دارند که گاه عنصر جادو در آن دخیل است و گاه هولناکی حقیقت. اما چیزی که هیچ یک از راویان در آن شک ندارند حضور مستقیم و بی واسطۀ شخصی به نام لِین کوبرت است که به دنبال کتابهای کاراکس میگردد تا آنها را بسوزاند. و لِین کوبرت نامیست برای شیطان در کتاب سایۀ باد..... و در ورای همۀ این اتفاقات شبح عشق نفرین شدهای وجود دارد که هر لحظه سایۀ خود را بر فضای داستان سنگین و سنگینتر میکند. عشق نفرین شدهای که به گونهای راه خود را به زندگی دانیِل نیز باز کرده و روح او را به گونهای با زندگی خولیَن کاراکس پیوند میدهد که چارهای جز ادامۀ مسیر برایش باقی نمیگذارد گویی خارج شدن از مسیر به گونهای در حکم از دست دادن همهچیز برای خود دانیِل معنا میشود. فضای رمانتیک و عاشقانۀ رُمان سایۀ باد با همان قدرت تعلیق و شکل معماگونهای که در تمام طول داستان جریان دارد ادامه پیدا میکند تا جایی که گاه خواننده احساس میکند دیگر از فضای قرن بیستمی خارج شده و به فضای ادبیات گوتیک قرن نوزدهم قدم گذاشته. با هر فصل پیشرفت در داستان شخصیتها مثل لایههای پیاز شکافته میشوند و هر چه به لایه های مرکزی وجود آنها نزدیک میشویم یک حقیقت واحد را در مورد هویت انسان پس از جنگ هویدا میکنند؛ هستیهایی با آرزوهایی وانهاده و رنج درونی بیانتها. ثافون در قالب جملات و تکگوییهای زیبا و ماندگار خود از بغض فروخوردۀ انسانهایی سخن میگوید که با دیدن قساوت دوزخی همنوعان خود تمامی امیدشان را به آیندۀ انسان مترقی از دست دادهاند. کسانی که تصمیم گرفتهاند چون اشباح به زندگی خود ادامه دهند تا دیگر عضوی از جهان انسانها به شمار نیایند. جایی در متن کتاب از زبان یکی از شخصیتها به نام نوریا مونفورت میخوانیم: «هیچچیز بهتر از جنگ نمیتواند به فراموشی خوراک بدهد. ما همگی سکوت اختیار میکنیم و حنّاق میگیریم و آنها تلاش میکنند تا ما را قانع کنند که آنچه دیدهایم، آنچه انجام دادهایم و آنچه دربارهی خودمان و دیگران آموختهایم تنها یک توهم است، یک کابوس شبانه. جنگها هیچ حافظهای در دل خود ندارند و تا زمانی که صداهایی باقی نمانند تا آنچه را که رخ داده حکایت کنند، تا زمانی که لحظاتی از راه میرسند که ما دیگر آنها را تشخیص نمیدهیم، هیچکس شهامت درک کردنشان را ندارد. و آنها دوباره و دوباره برمیگردند، با نامی دیگر و چهرهای دیگر، تا آنچه را هم که در پشت سرشان باقی گذاشتند ببلعند.»... ...«خولیَن در تنهایی مُرد. در حالی مُرد که دیگه قانع شده بود نه کسی او را به یاد میآره و نه کتابهاش را. با اعتقاد به اینکه زندگیش هیچ معنا و مفهومی نداشته. چقدر خوشحال میشد اگر میدونست یک نفر هست که میخواد او را زنده نگه داره. اینکه کسی هست که او را به خاطر میآره. تکیهکلام خولیَن همین بود. همیشه میگفت تا وقتی یک نفر هست که ما را به خاطر میآره، ما وجود داریم و به زندگی ادامه میدیم.» و در جایی دیگر شخصی به نام دون آناکلِتو دربارۀ انسان چنین قضاوت میکند: دون آناکلِتو با لحنی که دیگر از فن خطابه در آن خبری نبود گفت: «این مملکت دیگه داره به یک سگدونی تبدیل میشه.».... بعد، نفسی کشید و زیر لب، زمزمهکنان، گفت: «میدونی؟ درست شبیه به جزر و مد میمونه.» و صدایش دوباره به حالت اول برگشت و ادامه داد: «منظورم خشونت و وحشیگریه. وقتی میره با خودت فکر میکنی که دیگه در امانی و برنمیگرده. اما اون همیشه برمیگرده. همیشه برمیگرده... و ما را دوباره به سمت خفگی میبره. من هر روز و هر روز این را در مدرسه میبینم... خدای من!... بوزینهها. این تنها نتیجهایه که از بودن در کلاس به دست میآد. داروین فقط یک رؤیاپرداز بود، میتونم در اینباره به شما اطمینان بدم. نه تکاملی در کاره و نه هیچچیز دیگه از این دست. به خاطر هر یک نفر انسان باشعوری که میتونه به وجود بیاد من باید دستکم با نُه اورانگوتان نفهم که داخل کلاسم هستن دستوپنجه نرم کنم.»