مون پالاس
مارکو استنلی فاگ در کودکی مادر خود را طی یک تصادف اتومبیل از دست میدهد. از آنجایی که حاصل یک ارتباط نامشروع بوده از هویت پدر خود نیز خبر ندارد. بعد از مرگ مادر، دایی ویکتور سرپرستی او را بر عهده میگیرد. وقتی مارکو به سن ۱۸ میرسد در دانشگاه شهر دیگری پذیرفته میشود. هم زمان دایی ویکتور نیز راهی سفری بلند مدت میگردد و به عنوان هدیهٔ قبولی ۱۴۹۲ جلد کتاب خود را به او میدهد. مارکو نگران و دلزده وارد زندگی جدید میشود و از همین نقطه ماجرای رمان مون پالاس نیز شروع میگردد. مارکو به موجودی بیهدف تبدیل میشود فقط میخواهد تنها باشد حرکتی نکند و بگذارد زندگی جریان یابد. از گیرودارها و دغدغههای زندگی فرار میکند. او از مقابله با مشکلات میپرهیزد و دیگر سرنوشتش برایش اهمیت ندارد… در این بین با دختر و پیرمردی آشنا میشود که باعث دگرگونی زندگی او میشوند و مبحث قبلی کتاب تمام میشود و وارد یک ماجرای پر رمز و راز میشویم و نگاهی هم به زندگی آمریکایی دارد… مارکو پرستار یک پیرمرد میشود. پیرمرد در حال تعریف کردن زندگی خویش است و در این بین مارکو نیز رازهای خانودگی خود را حل میکند…