رد گم
... شکافهای چندهفتهیی در تومار ِوجودم بود، فصلهایی میگذشت که هیچ خاطرهی حقیقی، حس ِخاص یا بلندمدتی از آنها نداشتم: روزهایی که با هر حرکت دچار این اضطراب وسواسگونه میشدم که پیشتر دقیقاً در همین وضعیت همین کار را کردهام، همین کنج نشستهام، همین حرفها را زدهام و به قایق ِبادبانی ِگرفتار در شیشهی وزنهی کاغذ نگاه کردهام. روزی که جشنتولدم در حضور چهرههای تکراری، در محل ِتکراری و با جمعخوانی ِآوازهای تکراری برگزار میشد، ناخواسته این فکر به ذهنام متبادر میشد که تنها فرق ِجشنتولد ِامسال و پارسال، اضافه شدن یک شمع به شمعهای کیکی دقیقاً هممزهی کیک ِپارسال است. از تپهی روزگار بالا میرفتم و پایین میآمدم و سنگ همیشگی را بر دوش میکشیدم، مدام انگیزههایی ناگهانی را تجربه میکردم که البته دیریازود در تاریخی که ممکن بود در تقویم همین امسال باشد تمام میشد. اما جلو ِاین وضعیت را گرفتن در دنیای من همانقدر غیرممکن بود که احیای حماسههای قهرمانان و قدیسان. ما گرفتار ِدورهی زنبورانسان، ناانسان، شدهایم، دورهیی که روح را نه به شیطان که به حسابدار یا ناظر ِپاروزنان میفروشند... ... اینجا کارهای تکنیکی را بهراحتی میآموختند، بعضی فرآیندها را، که هنوز در کشورهای باسابقهتر محتاطانه آزموده میشد، همچون فعالیتی معمولی انجام میدادند. بازتاب پیشرفت را میشد در چمنهای مرتب، زرقوبرق سفارتخانهها، تکثر ِانواع نان و شراب و خودبینی تجار دید که عمر قدیمیهاشان به روزهای مخوف پشهی تب زرد قد میداد. بااینهمه ناگهان چیزی شبیه گردی زهرآگین، گردی شبحگونه، فسادی ناملموس، زوالی جامع، بهشکلی اسرارآمیز در هوا پخش میشد، آنچه باز بود میبست و آنچه بسته بود باز میکرد، محاسبات را به هم میریخت، چگالی ِنسبی را دستخوش تناقض و تضمینها را بیفایده میکرد. سر ِصبحی آمپول ِسرمهای بیمارستانی از قارچ پر میشد و دقت ِابزارهای دقیق از بین میرفت، الکل در بطریها میجوشید، انگلی ناشناس که به سم ِسمپاشها رویینتن بود به نقاشی روبنس در موزهی ملی حمله میکرد و مردم، ترسخورده و متاثر از حرفهای نهانی ِپیرزنی سیاهپوست که پلیس نمیتوانست پیداش کند، شیشههای بانکی را فرو میریختند که دخلی به ماجرا نداشت. همهی آنها که محرم اسرار شهر بودند در چنین وضعیتی توجیهی تکراری را میپذیرفتند: «کار ِکِرم است!» هیچکس کرم را ندیده بود. اما کرم بود و هنرش را در مختل کردن اوضاع نشان میداد، وقتی میآمد که هیچکس انتظار نداشت و محکخوردهترین و مطمئنترین تجربیات را بیفایده میکرد... ... اتوبوس از شیب بالا میکشید، محورهاش ناله میکرد، باد ِسرد را شیار میزد و در آستانهی پرتگاهها چنان رعشه میگرفت و بهسختی حرکت میکرد که انگار هر شیب را به بهای آسیبی شدید به چارچوب لکندهاش پشت سر میگذارد. چارچرخهی محزونی با سقف سرخرنگ بود که از شیبها بالا میرفت و بالا میرفت، وزناش را بر چرخهاش میانداخت و خود را در میانهی دیوارههای تقریباً قائم ِتنگه راست نگه میداشت. اتوبوس انگار میان کوههای گردنفراز که مدام بلندتر میشد، آب میرفت. اکنون نور خورشید بر قلهی کوهها میسایید، قلههای دوطرف تکثیر میشد، نوکشان تیزتر میشد و هیبتشان هراسآورتر. تیغهی کوهها همچون تبرهایی سیاه و عظیم جلو باد قامت میافراشت و باد در گذرگاهها زوزهیی ابدی میکشید. مقیاس هرچه اطرافمان بود چندبرابر میشد و همهچیز بهصراحت بر تناسبی تازه تاکید میکرد. این شیب ِپرپیچوخم که تمام شد خیال کردیم به نقطهی اوج ارتفاع رسیدهایم اما میان کوههای یخزدهیی که قلهشان بر قبلیها مشرف بود، شیب ِدیگری برابرمان پدیدار شد تیزتر و پیچاپیچتر از قبلی. اتوبوس سرسختانه بالا میرفت و در گذرگاهها هیچچیز جلوگیرش نبود، خویشاوندیاش به حشرات از صخرهها نزدیکتر بود و خود را بر پاهای مدورش جلو میکشید. هوا روشن شده بود. ابرها لابهلای صخرههای چینخوردهی سخت چون سنگ چخماق پس میرفت و آسمان، دستوپنجهنرمکنان با باد ِتنگهها، پدیدار میشد. وقتی آتشفشانها برفراز صخرههای سیاه ِتبرگون، راهنماهای جداکنندهی بادها، و بر ارتفاعاتی مشرف بر این صخرهها هویدا شد منزلت ِانسانی ِما به پایان رسید، همانطور که کمی پیشتر گیاه به غایت خود رسیده و بالاتر نیامده بود. ما دونترین موجودات بودیم، مشتی گنگ و بیخبر، در سرزمین لمیزرعی که هرچه بود حضور ِکاکتوسهای خاکستری ِنمدی بود که مثل گلسنگ، مثل شکوفههای زغالسنگ، به زمین ِبیخاک چسبیده بود. وجود ابرها را در ترازی بسیار پایینتر از ارتفاع محل حس میکردیم که بر درهها سایههای بزرگ میافکند و ابرهایی بلندتر میدیدیم که بشر ِپرسهگرد هرگز آنها را در مختصات ِدنیای انسانیاش نمیدید. بر ستون ِفقرات ِسرزمین ِسرخپوستان بودیم، بر یکی از مهرههاش، تاج ِکوهستان آند که میان قلههای پیرامونی شکلی شبیه ِدهان ماهی داشت که برفها را میبلعد، بادهای در تلاش ِرسیدن از این اقیانوس به آنیکی را میشکند و خرد میکند. دهانههایی را دور میزدیم آکنده از ویرانههای پوستهی زمین، چاههای مخوف تاریکی، یا ایستاده بر لبهی صخرههایی متروک، غمناک چون حیوانات ِسنگشده. ترسی خاموش مرا در حضور ِاین عظمت قله و قعر در بر گرفته بود. تکتک رازهای مه که بر دو پهلوی این جادهی حیرتانگیز موج میگرفت نشان از احتمال وجود ِاعماقی ژرف، ژرف همچون فاصلهیی که ما را از زمینمان جدا میکرد، زیر این پیوستگی ِغشایی داشت. زمین و حیوانات، درختان و نسیمهاش دور از اینجا، دور از یخ صلب و بیجنبشی که قلهها را سفید میکرد، یکسره چیزی دیگر بود. دنیایی سرشته برای بشر که طنین غرش ارگ توفانهای مسیلها و اشکفتها تکاناش نمیداد. یک لایه ابر این سرزمین ِلمیزرع ِسنگی را از زمین ِموجود جدا میکرد. مخاطرات ِزمینی که در این شیبهای آتشفشانی، در سنگهای رسوبی ِقلهها، به همه صورتی در کمین نشسته بود پشتام را لرزاند و پس از ساعتها پیمودن سربالایی بهآسودگی ِبسیار متوجه شدم با شروع سراشیبی لندیدن این ماشین مفلوک و سست که ما را میبرد قدری آرام گرفت... ... آدلانتادو دست بلند کرد و بهسوی محل معدن طلا اشاره کرد. یانس به جستوجوی گنجهای زمین از ما جدا شد. چه تنها است آن معدنچی که نمیخواهد یافتههاش را با کسی قسمت کند، آزمندانه معامله میکند، دروغ میگوید و همچون حیوانی که دُم بر زمین میکشد تا ردپایی باقی نگذارد جای قدمهای خود را پاک میکند. لحظهی روبوسی و خداحافظی با این مرد دهاتی که نیمرخی همچون آخایوس داشت، که آثار هومر را میخواند، که انگار وابستهی ما شده بود، احساساتمان گل کرد. امروز ستارهی راهنمای او در حرص ِآن فلز گرانبها بود که موکنای را به شهر ِطلا تبدیل کرده بود و بنابراین در راهی پرماجرا قدم میگذاشت. میل داشت هدیهیی به من و روساریو بدهد و چون غیر از لباس ِتناش چیزی نداشت کتاب اودیسهاش را به ما داد. «زن ِتو» این هدیه را شادمانه پذیرفت، خیال میکرد داستانی از انجیل است و مایهی بختیاریمان میشود. تا من بخواهم روساریو را از اشتباه در بیاورم یانس از ما دور شده بود و در راه قایقاش بود، در نور سپیدهدم، با سینهی عریان و پارویی که بر شانه انداخته بود، تجسد ِزندهی اولیس بود. پدر پدرو او را با دعایی روانه کرد و در آبراههیی باریک که به بندرگاه شهر میرسید به راهمان ادامه دادیم. آخر حالا که مرد یونانی رفته بود میشد راز را برملا کرد: آدلانتادو شهری بنا کرده بود. از چند شب پیش که رازنگهدار ِراز شهر شده بودم ذرهیی از تکرار این جمله خسته نمیشدم. این جمله تخیلام را بیش از نام نفیسترین جواهرات برمیانگیخت... شهری بنا کردن. من شهری بنا کردم. او شهری بنا کرد. فعلی صرفشدنی بود. یک نفر میتوانست موسس شهری باشد... http://www.vandadjalili.com/articles/...