حصار و سگ های پدرم
چارهای جز کشتن او نداشتم آخر من به جز پدرم کسی را ندیده بودم که هم عصا داشته باشد و هم تازیانه همیشه میگفت: «نمیشه دست مرد خالی باشه که » هرگز هم با خودش تسبیح برنمیداشت همواره به ما میگفت: «مرد واقعی سه چیز با خودش برمیداره: عصا، شلاق، خنجر» هر بار میگفت: «خیلی سخته آدم بدون شلاق بیاد پیش زن و بچهش» مگر توی این حصار کسی بود که شلاق او به تنش نخورده باشد؟ همیشه میگفت: «هر بچهای که شلاق من به تنش نخورده باشه، نه چاق و چله میشه و نه عمرش دراز میشه الکی نیست که اسماعیل گردنشو گذاشته زیر چاقوی باباش ابراهیم پیمبر ها؟»