دستیار

یک روز ساعت هشت صبح مرد جوانی ایستاده بود جلو در یک خانه‌ی تک افتاده‌ی به ظاهر شکیل. باران می‌بارید. کسی که ایستاده بود آن‌جا با خودش فکر کرد «چه عجب! چتر همراهم هست.» آخر سال‌های گذشته هیچ‌وقت چتر نداشت. در یکی از دست‌هایش که مستقیم به طرف پایین دراز شده بود، چمدانی خاکستری بود، چمدانی بسیار ارزان‌قیمت. جلو چشم مرد از راه رسیده روی یک تابلو میناکاری شده نوشته بود کارل. توبلر، دفتر فنی. مرد انگار دارد به چیز بسیار بی‌اهمیتی فکر می‌کند، لحظه‌ای مکث کرد. بعد دکمه‌ی زنگ را فشار داد. پس از آن شخصی که بر اساس تمام شواهد موجود خدمتکار بود، آمد که در را برای مرد باز کند؛
8 /10
8

دستیار

یک روز ساعت هشت صبح مرد جوانی ایستاده بود جلو در یک خانه‌ی تک افتاده‌ی به ظاهر شکیل. باران می‌بارید. کسی که ایستاده بود آن‌جا با خودش فکر کرد «چه عجب! چتر همراهم هست.» آخر سال‌های گذشته هیچ‌وقت چتر نداشت. در یکی از دست‌هایش که مستقیم به طرف پایین دراز شده بود، چمدانی خاکستری بود، چمدانی بسیار ارزان‌قیمت. جلو چشم مرد از راه رسیده روی یک تابلو میناکاری شده نوشته بود کارل. توبلر، دفتر فنی. مرد انگار دارد به چیز بسیار بی‌اهمیتی فکر می‌کند، لحظه‌ای مکث کرد. بعد دکمه‌ی زنگ را فشار داد. پس از آن شخصی که بر اساس تمام شواهد موجود خدمتکار بود، آمد که در را برای مرد باز کند؛

روبرت والزر



نظرات


برای ثبت نظر ابتدا وارد سیستم شوید

شاید دوست داشته باشید

فروشندگان اين كتاب

عبارت امنیتی