این وصله ها به من می چسبد
جلو رفتیم. به امید سیاهی روبهرویمان. رفتیم و وقتی نزدیک شدیم، دیدیم سیاهی به طرف ما میآید. یک کامیون سیاهرنگ پر از نمک بود. از ما خیلی فاصله داشت. پایین پریدم و دست تکان دادم. نگه داشت، به قدری از دیدن ما تعجب کرد که هیچی نگفت فقط بر و بر نگاه کرد. گفتم: ـ میخوایم بریم معدن نمک. گفت: ـ معدن نمک کی؟ این جمله بهترین جملهای بود که آن وقت میتوانستم بشنوم و مفهوم آن این بود که کسانی اینجا هستند. گفتم ـ فرقی نمیکنه. گفت: ـ صاف برو میرسی به معدن انتظاری.