خاطراتی که نگه می داریم
با شور و هیجان راجعبه هر چیزی حرف میزد اِلا خودمون و چیزیکه امروز فهمیده بود. موقع حرفزدن دستاش رو هم تکون میداد. یه بار دیگه با جیمز مقایسهش کردم، سخت بود که این کار رو انجام ندم. همهچیِ کارلوس، جوری که حرکت میکرد یا جوری که بازوم رو لمس میکرد تا روی چیزیکه تعریف کرده بود تأکید کنه، همهوهمه عین جیمز بود. وقتیکه گفت چقدر پورتو اسکاندیدو رو دوست داره و اصلاً نمیتونه درک کنه که جایی غیر از اینجا زندگی کنه، به این فکر میکردم که چطور میشه در آن واحد، هم خوشحال بود و هم ناراحت.