راه مهر راز سپهر
اسفندیار: افسوس که دوزخی میمیری در پیشگاه نوآیینی رستم: نویی که فردا کهنه میشودداردار را دل و جان شایسته است، نه شمشیر... اسفندیار: تیرت را بزن؛ تو را با سخنان کریمان چه کار تو بد دین خورشید پرست، من خدا پرست را پند میدهی؟ (رستم به ناچار کمان را به زه میکشد.)...